[sc:Comment_Author][sc:Comment_Text]
تاریخ : شنبه 2 آبان 1393
نویسنده : محمد شعبانی

با سلام وعرض ادب به خدمت دوستان:

امید که نشاط وسرزنده باشید.این روزنگاری برا هفته قبل بود که متاسفانه یه ذره کم کاری کردم.به هرحال به قول دوستان،ازهمه شما بخشش می خواهم.   

امروز جمعه سال25/ 7/ 1393؛ با بچه ها تصمیم گرفتیم بریم پارک چمران که هم یه تفریحی باشه و هم از خستگی هفتگی  دربیایم و هرچی باشه بهتر از خوابیدن و تو خونه ماندن و افسردگی گرفتن است وسایلمان  را جمع کردیم داشتیم می رفتیم که یه مهمون سرزده برامان اومد که از آشناهای نزدیک بود و گویی اصلا هم قصد رفتن نداشت و اومده بود که تا شب پیش ما بماند و البته تقصیری هم نداشت آخه چون نمی دونست که ماقصد داریم جایی بریم درآن لحظه  بچه ها بااینکه به روشون نمی آوردند ولی تو ذهن شان تصمیم های عجیب و غریب همراه با تردید و دودلی می گرفتند که کاملا از رخ شان پیدا بود که به اصطلاح خودمان با خودشان اختلاط می کردند.که یهو یکی از بچه ها تحمل نکرد و جوشی شد این چه وضعش است یه بارهم تو زندگی خواستیم بریم تفریح اگه گذاشتند وناگفته نماند این مهمان ناخوانده ما که سرشار از امید و نشاط بود از طرف خدا برای ما فرستاده شده بود نعمت باران بود که روز جمعه مهمان زمینیان یا بهتر بگویم کرجیان و.....بود.  به هرحال دل به دریا زده و با ریسک بالا به سمت پارک راهی شدیم البته دلهره داشتیم که مبادا کسی توپارک نباشه به هرحال انسان هم مثل بشر می ماند و هیچ فرقی با هم ندارند واکثر آدم ها زمانی احساس شادی بیشتر میکنند که تواجتماع باشند وحس کنم من ورفقا هم جزء این جور آدماییم. هرلحظه که داشتیم می رفتیم باران رفته و رفته بیشترو بیشتر می شد.خلاصه به پارک که رسیدیم دیدیم بااینکه هوا بارانیه ولی مردم استقبال خوبی ازش می کنندوهمچنان مشغولند مشغولند مشغول.به پارک رسیدیم مستقرکه شدیم نفسی تازه کرده ویه لیوان چایی به اتفاق دوستان نوش جان کردیم وجالب این جاست که با خودمان یه توپ پلاستیکی هم برده بودیم وساعت تقریبا 10بود بارن شدت باورنکردنی داشت زیرباران با اون توپ خاطره ساز بازی کردیم .بازی که چه عرض کنم شبیه بچه ها شده بودیم خیس وگلی و فلذا یاد بچگی هام افتادام و یاد شعر معروف گلچین گیلانی که هر کسی کلاس چهارم دبستان را در ایران خوانده باشد حتما یادش است " باز باران با ترانه "...................................بدنیست که دراین جا یکبار دیگر این شعر را تکرارکنیم تاهم تداعی خاطره گردد وهم..................  

باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه.

من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو

می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.

یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.

کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک

از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.

آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.

بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.

برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.

سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.

رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.

چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.

با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه.

می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.

می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی

هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
“روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.

این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟

روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد.”

اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.

جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا.

برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.

روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.

گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان.

سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.

بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.

بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛

“بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی – خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.”


|
امتیاز مطلب : 100
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
موضوعات مرتبط: هفته سوم , ,
برچسب‌ها: تفریح , بازباران , توپ خاطره ساز ,
تاریخ : پنج شنبه 1 آبان 1393
نویسنده : محمود محمدی
سلام بچه ها امیدوارم که خودتون وخانواده هاتون همیشه در سلامتی و تندرستی وخوش وخرم باشین، ببخشید به علت یکسری مشکلات وقت نکردم روزنگار دوم رو هفته پیش بنویسم در عوض این دفعه اینقدر نوشتم که تا اندازن 5 تا روزنگار حوصلتون ببره!. امروز دوشنبه 27 مهر ساعت 7 پیش یه دکتر متخصص داخلی وقت گرفته بودیم، خوبیش اینه که تو شهر خودمون و راهش نزدیکه ، یعنی شهر قدس، شهر خون وقیام ، هم من ناراحتی معده چند ماهیه که پیدا کردم و هم همسرم میخواست بره دکتر، ولی فقط یکیمون می تونست بره، آخه نمی دونید به چه سختی وقت میده ، روزهای دوشنبه و چهارشنبه یه شماره موبایل باید بگیری اونم فقط از ساعت دو تا ساعت دو و ده دقیقه ، یعنی فقط ده دقیقه، حالا خودتون ببینید با این سیستم وقت دهی مسخره ، با چه سختی تونسته بودیم یه وقت بگیریم .یاد یه خاطره افتادم تو همین زمینه، یه وقت پیش یه دکتر خوب میخواستیم بریم تهران گفتند که تلفنی وقت نمیده ، اگه میخواید نوبت گیره تون بیاد باید ساعت 5 الی 30/5 صبح جلوی در مطب، توی خیابون کارگر شمالی یه کاغذ روی دیوار می چسبونند، اگه تا هوا روشن نشده برسین اونجا میتونید روی کاغذ نفرات جلوتر اسمتون بنویسید تا موفق به دیدن دکتر بشید، اون وقت ساعت 8 صبح که دکتر میاد، بشینید تا نوبتتون برسه ، خدا میدونه که تا ساعت چند باید منتظر بمونید! وقتی صبح زود کله سحر خودمون اونجا رسوندیم اونقدر هوا تاریک بود که نمی تونستیم مطب رو پیدا کنیم ، هیچ ابوالبشری هم اون موقع صبح در خیابون به اون شلوغی پیدا نمی شد فقط ماشین بود و ماشین ، خلاصه ده دقیقه ای اون خیابون بالاو پایین ، پیاده وسواره گشتیم تا چند تا خانوم دیدیم تو پیاده رو ، رفتیم از اونا بپرسیم که متوجه شدیم که اونا هم پیش همین دکتر میخوان برن ولی چون دفعه چندم بود میان وارد بودن به این سیستم عجیب و ما را راهنمایی کردند که اسمتون اینجا روی این کاغذ روی دیوار بنویسید، اسم نوشتیم چند دقیقه ای خانومم با هاشون راجع به تخصص دکتر و مشکل شما چیه و ... صحبت کرد، تازه فهمیدیم که حکمت اینکه چرا منشی نداره و اینطوری وقت میده را از اونا شنیدیم، ظاهرا آقای دکتر سن خیلی بالایی داره و مثل مومیایی میمونه(اصطلاحی بود که اون خانوما بکار بردند به من ربطی نداره) ، و زن وبچه اش هم سوئد زندگی میکنن و هر جند وقت ، چند ماهی میره سوئد ، چند ماهی هم ایرانه، و قبلا هم یه منشی جون داشته که عاشقش میشه و سر پیری و معرکه گیری ، البته حتما دلش جون بوده! خلاصه منشی بعد یه مدت میشه همسر آقای دکتر و به آقای دکتر هم میگه حق نداری دیگه منشی بگیری ، تا پیشگیری کنه از بلایی که خودش سر همسر اول دکتر آورده بود، و حالا مای بیچاره باید بریم تا 8 صبح تو ماشین یه چرت بزنیم تا دکتر بیاد، 8 صبح شد و از دکتر خبری نشد ، بالاخره کم کم مغازهای دوروبر مطب هم باز شد، یکیشون خبر داد که دکتر رفته سوئد و چند ماهی نمیاد. گل بود به سبزه نیز آراسته شد. تو دلم دارم میخندم آخه اتفاقی هم که امروز میخوام تعریف کنم راجع به قضیه زن دوم هم میشه ، خلاصه برگردیم سر دکتر شهر خودمون، من به همسرم میگفتم من حالا حس دکتر رفتن رو ندارم و تو برو ، حیف با این زحمت وقت گرفتیم و همسرم میگفت مشکل تو حادتر ، تو برو هی من میگفتم تو برو و اون هم میگفت خودت برو، از طرفی سر ادامه پیدا کردن تب دخترم باید تا ساعت 9 شب همون روز می رفتم تهران پیش دکتر دخترم تا علائمی که خانومم نوشته بود روی کاغذ دکتر بخونه ، تلفنی قبول نکرد که براش بگیم تا اگه نیاز شد داروی جدید بنویسه، بالاخره تصمیم این شد که من اول برم دکتر خودم که ساعت 7 شب بود بعد از اونجا خودم تا 9 برسونم تهران تا دکتر نرفته ، رفتم پیش دکتر خودم و به منشی گفتم که من فلانی هستم و به این اسم برام وقت گرفتن و منشی اسمو پیدا کرده و خیلی ریلکس گفت بشین یه ساعت یا یه ساعت ونیم دیگه میرید داخل ، گفتم پس شما گفتید که ساعت 7 نوبت شماست ، من هم 7 اومدم ، گفت شلوغه دیگه و همینه که هست! حالا اگه بشینم اینجا معلوم نیست که کی نوبتم میشه و دیگه به دکتر تهران نمیرسم و اگه برم تهران ممکنه نوبت اینجا از دستم بره، تهران رو که مجبور بودم برم ، دل زدم به دریا گفتم که سریع برم ان شاء اله یه ساعت ونیمه برمی گردم.خلاصه انداختم تو جاده یه وقت هوس کردم به جای اتوبان از مسیر جاده مخصوص برم شاید چند تا مسافرهم گیرم اومد پول بنزینم در بیاد، راستش خیلی روی مسافر کشی رو هم ندارم و دوست هم ندارم با اینکه شغل شریف وپر زحمتی ولی گه گاه برای کمک پول بنزین یا یه وقتهای هم می بینم مسیر یه بنده خدایی ماشین خور نیست یا توی اون ساعت ماشین گیرش نماید، سوار میکنم ، دو تا مسافر هم بیشتر سوارنکردم، حوصله تند تون ترمز زدن و .... نداشتم، مسافر اولم که جلو نشت، خیلی جنتلمن گفت مستقیم و سوار شد و یه کلمه هم تا پیدا بشه حرف نزد وفقط سر تهرانسر گفت ممنون وپیاده شد، اما دومی که اون عقب نشسته بود،یه چند بار با گوشی ترکی صحبت کرد، لابه لای حرفهاش شنیدم که راجع به عمل جراحی و اینکه بیمه تکمیلی قول نکرده و باید پول بیمارستان خصوصی رو خودش بده شنیدم، توی دلم براش ناراحت شدم همی مریض داشته باشی و هم بیمارستان خصوصی باشه، منتظر یه موقعیت بودم که یه کم با هاش همدلی کنم، خودش بدون اینکه من چیزی بگم حرفو انداخت، من هم سریع گمفتم ان شاء اله که مشکل هرچی هست، سلامتی حاصل بشه ، حالا چقدری پول میخادبرای عمل گفت حدودا یک ونیم ، بعد گفتم مشکل چیه ، گفت عمل زایمان خانومم ، خوشحال شدم که عمل بابت بیماری نیست، و گفتم ان شااله که هردو سلامت باشند، سلامتی مهمترازپوله، گفت مرسی ، گفتم ببخشید حالا بچه چندم، گفت بچه اولی منتها از خانوم دومی! قضیه جالب شد، خودش ادامه داد که من جوانی شهرستان که بودم این دختر میخواستم ولی قسمت نشد با یکی دیگه ازدواج کرد و اون هم معتاد از آب در اومد و میگفت که یه سالی دواره به من پناه آورده و یه بجه هم از شوهر اولش داره، منم که دیدم بخاطر من جلوی خانوادش وایساده، دلم نیمود و بعد یه مدت که عقد موقت بودیم با اون ازدواج کردم و حالا هم که بچه اولم از خانوم دوم داره به دنیا میاد. پرسیدم اونوقت با خانوم اولت مشکلی پیدا نکردی، گفت که نپرس که حسابی کلافم کرده ، جند ماهه که ناسازگاری میکنه و گفت که از زن اولش دو تا پسر داره یکی 27 ساله و دومی 20 ساله و زنش و بچه اول دارن اذیتش میکنند ، و گفت که زن اولش ابتدا یه ماشین نیسان داشتم گفت باید به نام من بشه، براش زدم و حالامیگه باید خونه رو هم به نامم بزنی و اینجور اذیتها، پرسیدم خانوم دومت چی با اون چطور، گفت اون بنده خدا حرفی نداره فقط مشکلش اینه که من چرا به اولی سر میزنم، و میخواد همش پیش اون باشم و اونم این طرفی دائم به من غر میزنه، حالامن امشب موندم بیخونه و سوار ماشین تو شدم تا برم امشب خونه مادرم سمت پونک اونجا بخوابم. دلم براش سوخت و بهش گفتم که خودتو تو بد دردسری انداختی و خودش هم تا حدودی پشیون بود، گرم صحبت بودیم ولی از طرفی نگاهم به ساعت ماشین بود از شانس ما معلوم نیست تواین میدان آزادی باز چیکار می کنند که یه قسمت از خیابونو بسته بودند و ترافیک سنگین بودو هر چند متر رو تو یه دقیقه جلو میرفتیم از طرفی ماشین بنزینش داشت تموم میشد باید اولین پمپ بنزین که خوشبختانه نزدیکای مطب دکتر تهران هست و از قضا همیشه هم شلوغ بنزین بزنم، ساعت همینطور داشت به هشت ونیم نزدیک میشد یعنی وقتی که باید پیش دکتر خودم میرفتم و من هنوز توی ترافیک و نه به پمپ بنزین رسیده بودم و نه به مطب و بالاخره بنزین و زدم ورفتم چند دقیقه ای هم تو مطب بودم تا دکتر من صدا کرد رفتم داخل و یه توضیحاتی خودم دادم و یه توضیحاتی هم همسرم روی کاغذ نوشته بود و دکتر نتیجه گرفت که فعلا با این علائم داروی جدیدی نیاز نیست و من هم خوشحال از اینکه مشکل دخترم به نظر دکتر حاد نیموده و هم ناراحت از اینکه با این زحمت خودم رسوندم اینجا و اگه برسم دکتر خودم ، منشی خوش اخلاق میخواد بگه که دیر اومدی و نوبتت رد شده، خلاصه انداختم تو مسیر اتوبان تهران و کرج تا حداقل تا ساعت 9 برسم دکتر خودم شاید قبول کنن، ولی وقتی رسیدم ساعت نه و ربع بود و خانم منشی داشت در مطب که خیابونش هم کمی تاریک بود می بست، همینطور الکی سلام کردم با اینکه میدیم که داره مطب می بنده وکاری نمیشه کرد ، منشی که حواسش به پشت سرش نبود از ترس از جا پرید وگفت ترسیدم، من هم تو دلم گفتم حقت اگه درست نوبت میدادی و سر ساعت که اومدم من می فرستادی تو الان من اینجا نبودم که از جا بپری!؟ ساعت 4 بامداد و من که ساعت 2 شروع کرده بودم نوشتن روزنگار فکر میکردم که نیم ساعته تموم میشه و به بقیه کارهام میرسم . شب خوش و ایام به کام. محمدی
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
موضوعات مرتبط: هفته سوم , ,
تاریخ : یک شنبه 27 مهر 1393
نویسنده : علی اکبر مفیدی

توی این گیرودار سرکارعلیه(خانم را میگم)که ظاهرا بعدمن دوباره خوابیده بود رویت شدبعدسلام وعلیک مستقیم رفت توی آشپزخونه،خلالهای پسته خام را که من از بالای سماور گرفته بودم کارشناسی کرد...

رفتم سراغ حسینم،اتاقش انتهای حاله وبا اتاق ما و نوریه فک کنم 12قدم من فاصله داره برعکس اتاق ما ونوریه که یک قدم نمیشه.حسین را با پتو بغل کردم میدونستم اگه سرش زیر پتو بره جیغش درمیاد بهرحال بیدارش کردم


|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
موضوعات مرتبط: هفته سوم , ,
تاریخ : یک شنبه 27 مهر 1393
نویسنده : مرتضی حمزه پور

البته ممکنه بعد ها با ظهور یک فرد در زندگی من این اتفاق به وقوع بپیونده: البته اونم باید مشخصات خاص خودش رو داشته باشه که بتونه منو ساپورت کنه مثلا :cpuش پایین تر از core i7 نباشه تا در سختی های زندگی یاری گر من باشه , گرافیکش full HD باشه با رزولیشن تصویر. RAM هشت گیگ غیر آنبورد داشته با شه تا در صورت نیاز بشه ارتقاعش داد. HDD یک ترا هم که از ملزومات زندگی امروزه و مهم تر از اینها باتری 9 سلولی کم مصرف در پستی و بلندی های زندگی از ضروریات هست  با داشتن چنین سیستم  من میتونم ادعا کنم هر چیزیو که بخوام می تونم طراحی کنم


|
امتیاز مطلب : 22
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
موضوعات مرتبط: هفته سوم , ,
تاریخ : یک شنبه 27 مهر 1393
نویسنده : علی ترکاشوند

 

به نام خالق زیبایی های حقیقی

ازچند ماه قبل یعنی دقیقا اواسط اردیبهشت ماه جمعه ها را به امر مبارک ومیمون ورزش فوتبال اختصاص دادم.امروز هم مستثنا از جمعه های قبل نیست.در انتخاب اعضای تیم نه شرط سنی ونه حتی سابقه ی بازی لیگ های دسته یک و دو لیگ برترو...هیچ کدام مطرح نیست تنها اصل اساسی در انتخاب نفرات خون است یعنی داشتن رابطه نسبی اعضا با یکدیگربه عبارتی این تیم فوتبال از پذیرفتن غیر ترکاشوند معذور است ا لبته گاهی اوقات که با کمبود ترکاشوند مواجه هستیم یک دو مورد استثنا را با شرایط خاص می پذیریم،به این ترتیب تعدادی از مذکران ترکاشوند از رده سنی الف تا ی همبازی میشویم.الان ساعت 9صبح است بعد از نگاه کردن به موبایل وموفقبه پیدا کردن پیامک مورد نظر از بین چند هزار پیامک مخابرات که خبر از شروع بازی درساعت 10:30می داد برای خوردن صبحانه راهی آشپزخانه شدم.درطول مسیر به چندگوشی موبایل ولپ تاپ درشارژبرخوردم.شاید یکی از دلایل بازی فوتبال در جمعه هاحداقل برای اینجانب رویت آدم ها دردنیای واقعی است.همان طورکه بهتراز من می دانید می بینیدومی شنوید و هر می دیگری،

امروزه حضور آدمها دردنیای مجازی پر رنگ تر از دنیای واقعی است.دراین دنیا با انبوه بیشماری از جملات و اشعاروتصاویر زیبا مواجهیم ونیز با آدم های به ظاهرشعر دوست واهل علم وادب که ازسخنان کوروش کبیرو دکتر

شریعتی گرفته تا هایکوهای ژاپنی از همه مطلع اند.ای کاش از این آرایشگاههای فتوشاپ دنیای مجازی در دنیای واقعی چند تایی بود،لااقل از انجام ورزش های سخت ورژیم غذایی بی نیاز بودیم و دقیقا شبیه همان عکس هایی می شدیم که در وایبر و لاین و واتس آپ و فیس بوک و...داریم.بگذریم بیشتر از این راجع به فلسفه اینترنت صحبت نمیکنم چون به آشپزخانه رسیدم ومشتاق خوردن نیمرو.بفرمایید...چند لقمه باهم میزنیم،بعدش هم یک لیوان چای دارچین.لیوان چای به دست دوباره راهی پذیرایی شدم،یک لیوان چای واقعی.خداراشکرچای هنوز مجازی نشده . از چای داخل لیوان در حال رصد کردن اطراف هستم.همه چیز به رنگ چای. همه در این تجربه شریکید وخوب میدانید چه میگویم و چه میبینم انصافا از این رنگ لذت بیشتری می برم تا رنگ دروغین فضای مجازی . همگی داخل وایبر و لاین وفیس بوک و چه و چه ....آدم های فرهیخته وراستگو ویک رنگ اما خارج از این دنیا همگی هزار و یک رنگ.چای خوش رنگ را خوردم و راهی سالن شدم....الان هم درحضور ترکاشوند های واقعی والبته برای اینجانب عزیز و گرامی می ریم که یک فوتبال تماشایی داشته باشیم.

 

 


|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
موضوعات مرتبط: هفته سوم , ,
تاریخ : شنبه 26 مهر 1393
نویسنده : شیرین جوینده

به نام خالق زیبایی ها

از ده روز پیش که یک شوک بزرگ بهم وارد شده بود نه جایی رفتم و نه زیاد با کسی حرف می زدم مخصوصا تو محیط کارم که حوصله هیچ کسی را نداشتم هر چی گروه وایبر و واتس آپ و لاین داشتم لفت داده بودم تقریبا همه فهمیده بودن یه چیزیم شده مخصوصا که تماس همه را رد می دادم و جایی هم نمی رفتم مدرسه هم یکی در میان می رفتم دانشگاهم که این هفته  نرفتم هفته دیگه هم نمی خواستم  برم، می خواستم از محیط کرج چند وقتی دور باشم که یکی از دوستام بزور واسم بلیط خرید ومن واسه هفته دیگه راهی تهران کرد بعد از 10 روز سخت  به دلیل اینکه یواش یواش داشت اوضاع جسمی ام بد می شد تصمیم گرفتم از لاک خودم بیام بیرون پنج شنبه بود و تصمیم گرفتم که حرم برم ولی نمی خواستم زود برم گفتم 10 برم خوبه، پس حسابی خوابیدم از خواب که بیدار شدم گمون می کردم ساعت 10 باشه اما ساعت7.30 بود و دیگه خوابم نمیو مد، حاضر شدم صبحانه خوردم و رفتم به سمت حرم از درب خونه سوار اتوبوس شدم و از پنجره بیرون نگاه می کردم  این قدر غرق افکارم بودم که دیدم رسیدم، واقعا نمی دونم چقدر تو راه بودم ورودی حرم گشتنمون ،یک خانمی جلو من بود که یک بسته شیک داشت که  توش چادر سفید بود آورده بود که عروس عقد کنن احتمالا،که به بیچاره گیر دادن نگذاشتن بسته را ببره داخل، وارد حرم شدم سلام دادم معمولا مسیر همیشگی من همین راه است از بست نواب صفوی وارد و از صحن جمهوری کفشداری 17 وارد خود حرم میشم وارد که شدم به پنجره طلایی روبرو سلام دادم چراغونی ها هنوز بود تمام صحن پر از چراغ های ریز بود انگار که پرده ای از چراغ رو صحن کشیده بودن و واسش یک سقف درست کرده بودن، مردم در حال تردد بودن با ویلچر، بچه به بغل و آبخوری سمت راست هم  که طبق معمول پر از آدم بود و صدای همیشگی حرم بگوش می رسید، صدای مته ای که داره زمین را سوراخ می کنه از بچگی هر وقت وارد حرم می شدم این صدا بود انگار که این صدای خود حرمه معلوم نیست کی قراره ساخت و سازهای حرم تموم بشه ؟؟ وارد کفشداری شدم کفشاموتحویل دادم رفتم جلو چهار چوب درب چوبی  سلام دادم و یک راست  راه مستقیم را گرفتم و رفتم به سمت ضریح امام رضا(ع) بعد ار رد کردن پنجره نقره ای رنگ به ضریح رسیدم روبرو ضریح ایستادم یک دیدی زدم ،گل های بالای ضریح هنوز تازه بود معلوم بود که واسه عید غدیر عوض شون کردن چهار طرف ضریح که قاب جواهرات داره را نگاه کردم هر دفعه نگاه می کنم انگار که قراره ازشون کم بشه من چک می کنم ببینم سرجاش هست یا نه؟!شروع کردم به دعا کردن  خانمی اومد گفت من 3 ساله میام دستم به ضریح نمی رسه فشار خونم دارم می ترسم برم جلو،گفتم من که اصلا یادم نمیاد کی دستم به ضریح رسیده؟ همن جا هم زندگی می کنیم خودتو نگران نکن ....چشمم افتاد به موج آدم هایی که از سمت ضریح می اومدن چادرها پشت گردنشون بسته ، رنگا قرمز ، خیس عرق ، بعضی هاشونم کبود بودن قشنگ معلوم بود بهشون اکسیژن نرسیده ، که دیدم جماعت من را دارند هول می دهند و منم دارم وارد این موج میشم سریع خودمو کنار کشیدم و از این قسمت خارج شدم رفتم طبقه پایین دارالحجه که نزدیک ترین مکان به قبر امام است  این جا را دوست دارم  چون طراحی سقفش فوق العاده است رنگ آبی کمرنگ و پررنگ و طلایی و ومشکی را خیلی قشنگ کار کردن توی حرم چند جای خیلی قشنگ و دنج داره که نمیگم کجاست هر کی باید خودش پیدا کنه،یه گشتی اینجا زدم و مردم را در حال عبادت تماشا کردم جالب بود هر کی تو هوای خودش بود نماز خودنشونم جالبتربود که اصلا رعلیت نشده بود خانوما جلو هستن یا آقایون؟! فقط نماز می خوندن و بعضی هام کتاب دعا دستشون و با خودشون زمزمه می کردن واسه این که دلم باز شه  بعد از اینجا رفتم سمت قسمتی که عروس و دامادها را عقد می کنن چند گروه نشسته بودن یک گروه منتظر عاقد بود یکی در حال خوندن خطبه بود و یکی هم تمام شده بود داشتن روبوسی می کردن رفتم  جلو تر که عروس و داماد هارا از نزدیک  نگاه کردم یکی دامادش کچل بود ولی در عوض عروس خوشگل بود یکی قیافه هاشون روستایی بود یکی هم از این مذهبی ها بودن ولی همه کسایی که اونجا بودن می خندیدن ، جالبه وقتی یک مدت نخندی خنده دیگران باعث تعجب ات میشه،تفریح جالبی بود دفعه دیگه ام باید با دوستام اینجا بیام خوش میگذره ،قبلا شنیده بودم تو صحن آزادی یک درب نزدیک به قبر امام وجود داره منم که امروز سیاحتی اومده بودم تصمیم گرفتم برم اونجا را پیدا کنم از حرم خارج شدم و رفتم صحن آزادی اونجا طبق معمول داشتن به یک میت نماز می خواندن اسم مرده را دیدم عذرابود ، رد شدم و وارد بهشت ثامن الحجج شدم خدایا این زیر برای خودش دنیایی!!همون قدر آدم که بالا را ه میرفتن این زیر دفن بودن یک ماشین داشت قبرا را می شست من هم از بین قبر ا را ه افتادم خیلی حس خوبی نداشتم پامو رو قبرا می ذاشتم ولی چاره ای نبود هر دری که می دیدم مکث می کردم ،،چی همه درب این زیر بود یعنی کدومشون می تونه باشه؟؟؟ تصمیم گرفتم از اونی که داره تمییز میکنه بپرسم بهش گفتم این دربی که میگن نزدیکه قبر امامه  کجاست ؟ گفت بستنش اون آخر جای قبر فلانی... رفتم دیدم 3تا خانم نشستن دارن زیارت می کنن چند دقیقه مکث کردم ، خوب جاشو پیدا کردم به یک خانم گفتم اینجارا بلد بودی؟ گفت: آره. خوب دیگه عروسی و عزا و زیارت و سیاحت کافی بود دیگه ،  راه افتادم که برگردم خونه ،درورودی صحن جمهوری  نوشته ای دیدم از( پیامبر (ص) هدیه دهید که محبت را زیاد می کند و کینه را از بین میبرد و دوستی را محکم می کند )جمله اش نظرمو جلب کرد. تصمیم گرفتم قبل از اینکه برم خونه  یه سر به مرکز پژوهشها بزنم رفتم و نیم ساعت بیشتر نشستم کلی تغییر کرده بود کلی تحویل گرفتن و چای آوردن و تو سرچ کمک می کردن اگر حوصله داشتم با جوی که اینا می دادن کارای پایان نامه مو انجام می دادم فقط چند تا مقاله گرفتم از مرکزپژوهشهای آستان قدس خارج شدم رفتم کتابخونه که دیدم کارتمونیاوردم کتاب بگیرم گفتن بشین همیجا بنویس رفتم کتابو پیدا کنم یه دور زدم دیدم اصلا حسش نیست یه جورایی از کتابخونه فرار کردم فقط رفتم تالار  محققین گفتم واسه خودم میز  و کمد مخصوص می خوام گفتن تا پروپزالت تایید نشه بهت جایگاه اختصاصی نمی دهیم، از کتابخونه خارج شدم رفتم به سمت اتوبوسو ها و سوار شدم به سمت خونه جلو تر که نگه داشت چشمم افتاد به یک مغازه که تسبیح های خیلی قشنگی داشت براق با رنگ های زیبای آب فیروزه ای و سبز و نقره ای، نمی شد ازشون گذشن یاد جمله پیامبر (ص)افتادم  با خودم گفتم برم واسه همکلاسی هام بخرم و ریشه محبت را افزایش بدهم  که چشمم به جماعت جلو درب و داخل اتوبوس افتاد که پشیمون شدم از پیاده شدن ، ببینین من خواستم محبت کنم امکاناتش مناسب محبت کردن نبود............

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
موضوعات مرتبط: هفته سوم , ,

صفحه قبل 1 صفحه بعد

آخرین مطالب

دریافت کد نوای مذهبی
دانلود این نوا

/
کلاس تحقیقات کیفی